۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

عشق و غریزه ی جنسی از منظر کمونیسم کارگری، بورژوازی معاصر و چپ سنتی(توسط خسرو دانش)

رفیق ناصر اصغری بحثی حول مسئله ی عشق و غریزه ی جنسی در انترناسیونال شماره ی 232 نوشته بود که حول آن بحثهایی از طرف رفقای دیگر ارائه گردید. برای شفاف شدن هر چه بیشتر بحث بهتر دیدم من نیز نظر خودم را در اینمورد بنویسم. قبل از همه چیز بهتر است اشاره شود که عشق و سکس_(تحقق غریزه ی جنسی) را دو مقوله ی جدا از هم و در تقابل هم دانستن و تکیه گاه خود را بر علم "روانشناسی مدرن" قرار دادن رویکردی نادرست است. ما علم ناب نداریم و این متد کمونیسم مارکس در مورد علم است. علم(بویژه علوم باصطلاح اجتماعی و انسانی) در جامعه ی بورژوایی شدیدا تحت تاثیر ایدئولوژی و آراء حاکم بورژوازی قرار دارد. لذا دو مقوله ی عشق و غریزه ی جنسی هم در روانشناسی مدرن در تعریف خود از این حاکمیت ایدئولوژی بورژوازی در امان نمانده است. علم فقط در حوزه ی یک رویکرد غیر طبقاتی و جامعه کمونیستی تبدیل به یک فعالیت انسانی مستقل میشود و از تاثیر طبقاتی بدور است. وقتی طبقات از بین میرود، لذا ایدئولوژی یی نیز وجود نخواهد داشت تا علم را تحت تاثیر متد طبقاتی خود قرار دهد. بنابراین روانشناسی مدرن نیز بعنوان یک علم تاریخی و غیر انتزاعی بویژه در نیمه ی دوم سده ی بیستم از تاثیر آراء حاکم بویژه ایدئولوژی پست مدرنیسم در امان نمانده است. برای اینکه بهتر به عمق این مسئله پی ببریم باید مسیر تحول در عرصه ی ایدئولوژی بورژوازی را بهتر درک کنیم تا بتوانیم به تاثیر گرفتن علم روانشناسی مدرن بعنوان یک علم "انسان شناختی" پی ببریم. روانشناسی فروید متاثر از مدرنیسم است و روانشناسی را از فاز خرافات مذهبی و خدا محوری قرون وسطایی به فاز اومانیسم بورژوایی وارد میکند. و بجای خرافاتی مثل تاثیر ماوراءالطبیعه در تحول روان و شخصیت انسانی، خود انسان و جامعه را در تکوین آن تداخل میدهد. فروید مطرح میکند که چگونگی برخورد جامعه و قدرت سیاسی( فروید از جامعه و حکومتها بعنوان سوپر من نام میبرد) به غریزه ی جنسی در آدمی در طول بویژه نیمه ی اول حیات وی، شخصیت او را(بعنوان من کنونی) میسازد. بدین معنی که سرکوب غرایز جنسی فرد توسط جامعه یا قدرت سیاسی در "ضمیر ناخود آگاه" فرد(من واقعی) بعنوان نیاز سرکوب شده تبدیل به عقده ی روانی شده و انباشت میشود و این عقده ها در فرایند تکوین شخصیت وی(بعنوان من کنونی) نقش مهمی دارد. در واقع، جدا از محدودیتها، نقصها و تک بعدی بودن تفکر فروید در عمده کردن صرفا نیاز غریزه ی جنسی آدمی(که مارکس از آن بعنوان بخشی از نیازهای انسانی نام میبرد) در تکوین شخصیت وی، مهمترین تحولی که فروید در علم روانشناسی بوجود میاورد این است که این علم را از حوزه ی ماوراء الطبیعه رها ساخته و به حوزه ی خود انسان، جامعه و محوری بودن نقش جامعه در تعیین سرنوشت و شخصیت افراد وارد کرد. اما روانشناسی دوره ی معاصر، رابطه ی خود را از تاثیر مدرنیسم بریده و از متدولوژی حاکم بر مکتب پست مدرنیسم تاثیر میگیرد. تعریف آدمی را برخلاف فروید بعنوان سوژه ی دارای عقل یا من اندیشنده ی دکارتی(که فروید از آن بعنوان ضمیر ناخود آگاه و پنهان ادمی نام میبرد) به تعریف آدمی بعنوان "وجود" هایدگری(یکی از بزرگترین متفکرین بوجود آورنده ی مبانی فکری مکتب پست مدرنیسم در نیمه اول قرن بیستم) کاهش داده و اصولا مقوله ای بنام "ضمیر ناخود آگاه" را در آدمی نفی میکند و تسلیم من از خود بیگانه و مسخ شده ی آدمی توسط سرمایه میشود. تعریف آدمی را با نفی موجود دارای عقل و تفکر به تعریف ادمی بعنوان موجودی پایین تر از سر و مغز کاهش میدهد." وجود"ی که ذات انسانی در او نفی شده و وجود حیوانی نقطه ی عزیمت تعریف وی میشود. در واقع انسان سیاسی مدرنیته تحت الشعاع موجود پست و از خود بیگانه ی جامعه ی مدنی قرار گرفته و بدینگونه پست مدرنیسم نقطه ی عزیمت خود را برمبنای نفی انسان سیاسی و برجسته کردن فرد حیوانی و تحقیر شده ی اقتصادی جامعه ی مدنی قرار میدهد. پست مدرنیسم انسانیت آدمی را نفی کرده و عملا حیوانیت را مبنای تعریف او قرار میدهد. در واقع عشق بعنوان یک ویژگی مهم انسانی در وی نفی شده و غریزه ی جنسی بمفهوم حیوانی برجسته میشود. مدرنیسم یا اومانیسم بورژوایی عشق جنسی مدرن را جایگزین عشق سنتی یا لیلی و مجنونی(ماقبل سرمایه) میکند. پست مدرنیسم از یکطرف بطور اثباتی سکس حیوانی و غریزه ی جنسی حیوانی را جایگزین عشق جنسی مدرنیسم میکند و از طرف دیگر از نظر سیاسی با رجوع به نسبیت فرهنگی به عشق سنتی بعنوان بخشی از فرهنگ مردم "جهانسوم" میدان میدهد و این دو روی یک سکه در مکتب پست مدرنیسم است که در نهایت علیه انسان و بنفع مذهب و سرمایه است. مدرنیسم عشق را بعنوان ویژگی انسانی انکار نمیکند اما ریشه ی این ویژگی انسانی را به طبیعت حیوانی بعنوان غریزه ی جنسی حیوانی ربط میدهد و این تناقض ناشی از نیازهای سرمایه در دوره ی مدرنیسم است. مدرنیسم در نهایت ناچار میشود انسان سیاسی و دارای حقوق شهروندی را در عرصه ی اقتصادی یا جامعه مدنی به یک موجود تحقیر شده و از خود بیگانه تبدیل کند که ناچار است در یک رابطه ی غیر انسانی جنسی به تولید مثل کارگران آینده برای سرمایه بپردازد. در حالیکه پست مدرنیسم بطور اثباتی و تئوریک، از ریشه عشق را بعنوان یک مفهوم و مقوله ی کلی یا انسانی انکار کرده و به وجود حیوانی و تعریف آدمی بعنوان صرفا تحقق غرایز بلاواسطه ی حیوانی معتقد میشود که قرار است نیاز جنسی خود را بدون واسطه از طبیعت حیوانی برآورد کند و از طرف دیگر با رواج دادن به عشق سنتی، ناموس پرستی، مرد سالاری و کلا فرهنگ شرقی "جهانسومی"(نسبیت فرهنگی) سعی میکند نیازهای سیاسی نظم نوین جهانی سرمایه را برآورد کند. به این ترتیب تعریف مدرنیسم و پست مدرنیسم و در نتیجه علوم روانشناختی مربوط به ایندو دوره از انسان و در نتیجه از عشق وغریزه ی جنسی ی مربوط به انسان کاملا وابسته به نیازهای سرمایه در این دو دوره است. بورژوازی مدرن در عرصه ی سیاسی به انسان سیاسی صوری(شهروند بورژوایی) نیاز داشته و در عرصه ی اقتصادی و مدنی به انسان از خود بیگانه و تحقیر شده نیاز دارد و بورژوازی نظم نوینی ارتجاعی هم در هر دو عرصه به آدمی با تعریفی حیوانی و تحقیر شده نیاز دارد و در نتیجه علوم پزشکی روانشناختی هر دوره هم با توجه به چنین نیازهایی به سازماندهی روانی انسانها در جامعه میپردازند و بهداشت روانی مختص خود را دارند.
کمونیسم کارگری به این دو مقوله(عشق و مسئله ی جنسی) از بعدی کاملتر از مدرنیسم و پست مدرنیسم نگاه میکند، هرچند تعریف مدرنیسم از ایندو مقوله را مترقی تر از تعریف ارتجاعی مکتب پست مدرنیسم از انسان بعنوان حیوان یا "وجود" بدون مغز و تفکر و اراده میداند. کمونیسم، عشق را بعنوان یک رابطه ی عالی انسانی برجسته میکند و حیوان را بدور از این رابطه عالی انسانی میبیند، در حالیکه غریزه ی جنسی در انسان را دارای طبیعت حیوانی ندانسته بلکه بعنوان طبیعت انسانی شده تعریف کرده و تحقق آنرا استراتژی خود قرار میدهد. یعنی غریزه ای که نه بطور بلاواسطه بلکه از روی انتخاب آگاهانه ی دو انسان برآورد میشود. دو انسانی که نه بزور بلکه با انتخاب آگاهانه تصمیم به ارضاء متقابل میگیرند و در نتیجه طبیعت خود را انسانی میکنند نه حیوانی. مارکس بین انسان و حیوان چنین تمایزی قائل میشود و اتفاقا برخلاف تفکر برخی، رابطه ی جنسی انسانی شده را تحقق بلاواسطه ی غریزه ی جنسی نمیخواند و بلاواسطگی این شکل رابطه را از آن حیوان میداند. بنابراین در توضیح برنامه ی یک دنیای بهتر در این رابطه نباید بگوییم که کمونیسم کارگری طرفدار تحقق رابطه ی جنسی بلاواسطه بین انسانهاست، چون انتخاب آگاهانه ی دو انسان در اینمورد خود، ایجاد یک رابطه ی با واسطه ی انسانی ست.

در کل، عشق از منظر پست مدرنیسم نه یک رابطه ی عالی انسانی بلکه یک رابطه ی انتزاعی و غیر واقعی ست که با تعمیم یافتن این متد به روانشناسی معاصر تبدیل به یک کنش بیمارگونه ی دماغی بین دو فرد انسانی میشود. چونکه اصولا پست مدرنیسم تمام مفاهیم انسانی را مفاهیم انتزاعی و غیر واقعی میداند. یک حیوان بالغ شده وقتی با حیوانی از نوع خود روبرو میشود هرگز احساس عشق به او را پیدا نمیکند، بلکه بلافاصله احساس جنسی و غریزی در وی بیدار شده و بلاواسطه به ارضاء طبیعت حیوانی خود به حکم زور جسمی خود اقدام میکند(یعنی اگر رقیبی سر راه او قرار بگیرد که از او قویتر از نظر جسمی باشد از میدان بدر رفته و جنس مخالف خود را تسلیم وی میکند)، اما یک فرد انسانی بالغ شده وقتی با جنس مخالف خود مواجه میشود در درجه ی اول در او احساس زیباپرستی انسانی بیدار شده و بطور نسبی با چنین معیاری وی را انتخاب آگاهانه میکند. در درجه ی اول احساس دوست داشتن و عشق بعنوان یک احساس انسانی ایده آل در وی بیدار شده و بعدا به رابطه ی جنسی و سکس منجر میشود. بطوریکه بدلیل تعریفی سوژه گرایانه یا سوبژکتیویستی از انسان امکان دارد وی با مشاهده ی برخوردهایی غیر دوست داشتنی و غیراجتماعی در همان ابتدا از طرف مقابل خود زده شده و حتی احساس جنسی و سکس نیز به وی پیدا نکند. تفاوت انسان با حیوان چنین ویژگیهایی دارد و از قانومندیهای متفاوتی تبعیت میکند. لذا از نظر مارکس یک حیوان با جنس مخالف خود نه بعنوان بخشی از اجتماع بلکه بعنوان بخشی از طبیعت ارتباط برقرار میکند. بهمین علت مارکس معتقد است حیوان برای خود اجتماعی ندارد و قائل نیست. لذا کمونیسم عشق را برخلاف مورد نظر مدرنیسم در یک فرایند طبیعی تکامل یافته یا غریز ی انسانی شده تداوم میبخشد در صورتیکه مدرنیسم یا بورژوازی مدرن عشق را بعنوان یک احساس انسانی متقابل در یک فرایند طبیعی حیوانی به اتمام میرساند. کمونیسم با کنار زدن دیوار اخلاقیات و معیارهای سنتی عشق را بعنوان یک رابطه ی ایده آل انسانی از یک شکل تقدس گونه و شبه مذهبی در آورده و در یک حوزه ی طبیعت انسانی شده یعنی سکس و رابطه ی جنسی آگاهانه و متقابل وارد میکند. از نظر کمونیسم عشق یک احساس و رابطه ی عقب مانده و سنتی یا بیماری دماغی نیست بلکه در جامعه ای سنتی بعنوان یک رابطه ی انسانی عالی در اسارت حصار اخلاقی ست که این حصار آنرا به یک رابطه ی زجرآور شبه مذهبی و مقدس تبدیل میکند و در نهایت از آن یک اسطوره میسازد. کمونیسم این حصار را فرو میریزد و عشق را به یک رابطه ی خوشایند و لذتبخش انسانی و غیر مذهبی تبدیل میکند. با توجه به این متد، از نظر کمونیسم، عشق، از خود بیگانگی غریزه ی جنسی نیست. بلکه هر دو شکلی متفاوت از یک فرایند انسانی هستند که با پیوند خوردن بهم یک رابطه ی عالی انسانی را تکمیل میکنند. عشق نمودی از ویژگی انسان اجتماعی و سکس انسانی آزادانه و اگاهانه نمودی از شیوه ی تولید کمونیستی ست. لذا این عدم وجود عشق در جامعه ی سرمایه داری معاصر است که گویای بیماری دماغی انسانها یا از خودبیگانگی آنهاست، نه وجود آن. عشق نشانی از یگانگی واقعی انسانها در جامعه ی کمونیستی ست نه ناشی از از خوبیگانگی غریزه ی جنسی آدمی. لذا عشق بمفهوم اسارت به دیگری و نفی آزادی نیست، چون آزادی بمفهوم رهایی از انسانیت نیست، بلکه تحقق انسانیت است. با این اوصاف انسانیت هم بمفهوم انتزاعی و غیراجتماعی نیست، بلکه بمفهوم انسانیت اجتماعی ست. گرایشی که عشق را اسارت به دیگری میداند در واقع از آزادی تعریفی ضد انسانی دارد. آزادی از نظر کمونیسم ارتباط تنگاتنگی با تحقق انسانیت اجتماعی و فردی دارد. بنوعی میشود گفت این پست مدرنیسم است که با تایید عشق سنتی و تقدیس شده بعنوان بخشی از فرهنگ شرقی به اسارت انسانها در حصار اسطوره ها و اخلاقیات ارتجاعی پناه میاورد. عشق از نظر کمونیسم فقط احساس ساده و بی ریای دوست داشتن متقابل انسانی ست.

مکتب پست مدرنیسم و در نتیجه روانشناسی معاصر(برخلاف مدرنیسم و کمونیسم کارگری) نه به عشق معتقد است، چون انرا یک تخیل و توهم بیمار گونه میبیند و نه به غریزه و در نتیجه سکس و ارتباط جنسی انسانی شده معتقد است، چون اساسا آدمی را نه بعنوان سوژه و عنصر دخالتگر و آگاه بلکه بعنوان "وجود" بدون سر و یا پایین تر از مغز تبیین میکند. لذا پست مدرنیسم برخلاف مدرنیسم و کمونیسم به یک ماتریالیسم ارتجاعی متکی ست. نه ماتریالیسم متافیزیک بورژوازی مدرن و نه ماتریالیسم پراتیک مارکس و کمونیسم کارگری، بلکه ماتریالیسم وجود گرای حیوانی و ارتجاعی بورژوازی معاصر که در خدمت نظم نوین جهانی سرمایه است(1).

درک حیوانی از انسان( و نیزانکار ویژگیهای انسانی) و در نتیجه غریزه ی جنسی باعث میشود به نگرشی تک بعدی(بیولوژیک) از بلوغ جنسی برسیم، یعنی نگرشی بیولوژیک و تخصصی پزشکی که درکی کاملا بورژوایی از مسئله ی جنسی ست. این نگرش باعث میشود بمثابه مذهب اسلام و پیغمبر آن بلوغ جنسی انسانها را نتیجه ی شرایط اب و هوایی بدانیم و بین جغرافیای شمال و جنوب از این بعد تفاوت قائل بشویم. در صورتیکه با یک رویکرد انسانی از بلوغ جنسی این قضیه را بعنوان یک مسئله ی چند بعدی خواهیم نگریست. لذا بلوغ جنسی نه در یک فرایند ساده ی بیولوژیک بلکه در یک فرایند چند بعدی انسانی، اجتماعی و بیولوژیک حاصل میشود، نه فقط صرفا بیولوژیک. زمانیکه یک انسان بتواند از عملکرد خود در مقابل قانون در این عرصه بطور آگاهانه دفاع کند. وگرنه برخلاف چنین درکی از قضیه میبایست همانطوریکه دین اسلام گفته است بپذیریم که دختر در سن نه سالگی به بلوغ میرسد و حتی از نظر بیولوژیک و پزشکی نیز علایم این بلوغ جنسی را در جسم خود بروز میدهد. پس منظور برنامه ی یک دنیای بهتر صرفا بلوغ جنسی از نظر بیولوژیک و پزشکی نیست بلکه بلوغ جنسی در یک فرایند چند بعدی است. برداشتی صرفا بیولوژیک از بلوغ جنسی نوعی برداشت حیوانی ست، چون عوامل دیگر انسانی و اجتماعی را در فرایند تکوین بلوغ جنسی انکار میکند.

چپ سنتی یا کمونیسم بورژوایی اردوگاهی از آنجا که از درک مقوله ای بنام انسان اجتماعی عاجز است و نیز انسانرا یک حیوان تکامل یافته میداند(با تبیینی تکامل گرایانه وغلط از دستاوردهای داروین که متاثر از نظریه ی جمعیت مالتوس و در نتیجه تعمیم متد تئوری "تنازع بقاء" به مسائل اجتماعی و انسانی بود) و نیازهای او را بمثابه نیازهای یک حیوان تبیین میکند به مقوله ای بنام عشق و دیگر احساسات انسانی معتقد نیست و آنرا بعنوان یک "خصلت بورژوایی" ارزیابی میکند. چون اساسا با انسانگرایی کمونیسم مارکس بیگانه بوده و از انسان برداشتی حیوانی دارد. به این دلیل چپ سنتی از جامعه ی کمونیستی برداشتی ناتورالیستی از نوع حیوانی و عقب مانده دارد، نه بقول مارکس ناتورالیسمی تکامل یافته. لذا چپ سنتی از جامعه ی کمونیستی برداشتی نه اجتماعی و انسانی بلکه برداشتی حیوانی و رمه گونه دارد. همین مبنا باعث میشود با جنس مخالف خود نه بر اساس یک تمایل انسانی بلکه بر اساس تمایل حیوانی و در نتیجه شبه اخلاقی ارتباط برقرار کند. لذا با توجه به این متد جامعه ی مورد نظر چپ سنتی(همانطور که مارکس در نقد کمونیسم نارس مطرح میکند) جامعه ایست حیوانی که در نهایت با نفی انسانگرایی مارکس و منصور حکمت با برداشت اخلاقی و شبه مذهبی از جنس زن به اشتراک زنان معتقد نائل میشود. چون برداشت حیوانی از انسان، نیازها و ویژگیهای او مبنا را بر استیلای فیزیکی و جسمی بین دو جنس مخالف گذاشته و عملا در نهایت به مردسالاری منجر میشود. کمونیسمی که بر اساس مردسالاری سازماندهی اقتصادی میشود در نهایت به تصاحب و اشتراک جمعی زنان منجر میشود، همانطور که در عرصه ی روابط تولیدی انسانیت اجتماعی و فردی وجود ندارد و جامعه ی کاذب بر روابط انسانی حاکم است. چپ سنتی از آنجا که انسان اجتماعی، نیازها و ویژگیهای او را درک نمیکند تمام برداشت حیوانی(ناتورالیسم عقب مانده) و غیر اجتماعی خود از انسانرا به جامعه ی کمونیستی مورد نظر خود تعمیم میدهد. همانطور که عشق از نظر وی به یک خصلت بورژوایی مفهوم داده میشود، رابطه جنسی، سکس آزادانه و آگاهانه ی انسانها نیز به بی بند و باری جنسی معنی میشود. از طرف دیگر بی بند و باری جنسی نیز به به مردسالاری منتهی میشود و مرد سالاری به درکی کالایی از زن و در نتیجه اشتراک زنان.



6 مارس 2008



(1)در کاملتر کردن این پاراگراف لازم است بگویم که من بکار بردن واژه های فلسفی را بمعنی رویکرد فلسفی به جهان واقعیت انسانی نمیدانم. بلکه رویکرد فلسفی زمانی متحقق میشود که ما بمثابه فیلسوفان، جهان انسانی را "تفسیر و تاویل" کنیم. یعنی برداشتی وارونه از جهان وارونه که به تغییر منجر نشود، حال میخواهد واژه ی فلسفی بکار برده باشد و یا نبرده باشد. این متد مارکس از تبیین فلسفی جهان انسانی ست.
منبع:http://www.rowzane.com/0000_2008/e_m03/7_xosro.htm

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر